برای تمام شبها.
این را دیشب توی نوشتههام نوشتم و زیرش همه چیز خالی ماند. دیدی بعضی بغضها چنان در گلویت میماند که هیچ حرفی را نمیتوانی بزنی و این همه هم نداشتنت را بهانه میآوری؟ این من بودم و این چند روز.
در این میان، یخ زده و منتظر و پاییز زده به تمام این چند روز فکر میکنم و به لحظههایی که پاییز بودند و گذاشتم محو شوند. این گذاشتن چهقدر ملالانگیز است. فراموش کردن. فراموش. بهانه کردن. بهانه.
لحظههاییش یادم ههستست. دستت. نقاشیهای فرضیت رو زانوهام. لبخندهام. خیرهها. دستها. غوقای نور و سایههای خیابانهای انقلاب رو صورتت. مجسمههای دو عاشق وسط انقلاب . یخ زدههای گرم. آبهای انار. تنهام مگذار. به فکرهای تو سرمان. ایستگاههای قطار.
تو بلندی. آنقدر که اگر اراده کنی خورشید را جمع میکنی و توی جیبهام ودیعه میگذاری برای همهی روزها. تو زیبایی و این را خوب می.
[تو تماس میگیری و همهی کلمههای ادامهام لبخند میشوند.]
درباره این سایت