خوبم. اولینِ تنهایی را کشیدهام. گمان میکنم این یک فرصت است. نباید حرامش کنم. بهترین استادها را دارم و به قولی بهترین دانشگاه را. بادمجان را. به گمانم گریه کردن نوزاد گون کافیست. حالا باید یاد بگیرم تو این فضا نفس بکشم. بزرگ شوم و مادر و رحمِ زایندهام را رها کنم. چه کسی میداند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ خوبم.
سایگل عزیز سلام.
کاش تو یک آدم فضایی باشی. راستش - متأسفانه یا خوشبختانه- من زیاد به وجود فضا و کهکشان و اینها اعتقاد ندارم، ولی دلم برای تو تنگ شده، چون دلم میخواسته دلم برای کسی تنگ شود که مرا نمیشناسد. تو مرا نمیشناسی نه؟ بهتر. وقتی نشناسیام شاید بتوانم برایت حرف بزنم. هر چند نمیتوانم.
تو از به وجود آمدنت تا به حال چند بار عوض شدهای؟ تغییر برایتان چه طور معنا میشود؟ احساس میکنم مثلن وقتی وارد یک دورهی جدید میشوید پوستتان جوش بزند، نه؟ جوشهای سبز و بزرگ چرکین. تو از جوشهات میترسی؟ روزی چند بار نگاهشان میکنی؟ یا اصلن شده ناخنهای نارنجیات را روشان بکشی؟
من جوش نمیزنم ولی این تغییرها را دوست ندارم. این که همه جوشهای سبزم را میبینند ولی با یک بیتفاوتی خاصی نگاهم میکنند، بیتفاوتی که با یک جور ترحم همراه است. سایگل عزیز، وقتهایی که دارم پرتهای زمینی میگویم به کلهام جریان بفرست تا بس کنم. این روزها کلن دوست دارم خیلی چیزها را بس کنم. چیزهایی که حتی نمیدانم چیست.
این روزها همهاش دوست دارم منشأ احساساتم را در بیاورم و توی باغچه پشت ساختمان دفنش کنم. باور کن سایگل، فیزیولوژی بدن ما انسانها مزخرف است. حتی نمیدانیم احساسها و یا ترسها و عشقهامان از کجا میآیند. آن وقت مینشینیم فکر میکنیم تا درشان بیاوریم و دفنشان کنیم. ما آدمها خیلی غریبیم سایگل. اگر قبول کنی برایت بنویسم تازه بدبختیت شروع میشود. هر چند احساس میکنم خیلی وقتها نفهمی چه میگویم. یک چیزها شهودی است چون. یا هر دری وری دیگری. من حالا زیاد نمیتوانم باهات حرف میزنم و فکر میکنم همینقدر بس باشد که یا مشتاق شده باشی باهات حرف بزنم، یا ازم بدت بیاید. هر کدام که باشد نگران نباش. لازم نیست چیزی بهم بگویی. من به طرز مسخرهای سیگنالها را دریافت میکنم و از اکثر آنها رنج میکشم.
از بین احساسهای زمینی آن سرگیجه را هنگام پیاده شدن در آن سراشیب دوست دارم. همین. بقیهشان به نظرم همان جوشهای سبز به درد نخورند. به هرحال. ممنونم که گوش کردی سایگل جان.
نمیدانم باید تهش را چه بنویسم.
بیا یک نوع زبان خداحافظی اختراع کنیم. چیزی شبیه این:
=÷^`∆`=∆*&#+
پ.ن: تو که میفهمی نه؟
سلام.
ظواهر امر میگه توی جامعهشناسی دیدگاهی وجود داره که میگه: ما سر گذارهای که ارائه شده بحث نمیکنیم. ما برای متوجه شدن هر گزارهای به سراغ روندی که اون گزاره رو ساخته میریم. و سعی می کنیم اون روند رو مشاهده کنیم و خودمون مشاهدهش کنیم و ازش حرف بزنیم. تکرار مشاهدهای هم که کسی قبلن اون رو مشاهده کرده اون رو به تجربهی زیستهمون اضافه میکنه و همین باعث میشه ما درک کنیم که این دیدگاه چی میخواد به ما بگه و طبق این درک مشاهدهگر رو بسنجیم. باهاش موافقت کنیم و یا مخالفش باشیم. و همین باعث میشه سوالها و دغدغههای جدید از یک گزاره بیرون بیآد. در صورتی که اگر ما فقط میخواستیم به سراغ دیدگاه بریم، بدون در نظر گرفتن روند، درک و مشاهدهای هم به این معنا صورت نمیگرفت و در نتیجه ما یک کنشگر منفعل بودیم. چیزی که خیلی از ماها یاد گرفتیم دائم باشیم.
تصمیم این که چهقدر میخوام این چهار سال و بقیهی سالها رو روندگرا باشم و نه نتیجهگرا، تصمیم مهمیه. تصمیمی که باید در هر لحظه قدمی براش بردارم. و لابد برداریم.
برای تمام شبها.
این را دیشب توی نوشتههام نوشتم و زیرش همه چیز خالی ماند. دیدی بعضی بغضها چنان در گلویت میماند که هیچ حرفی را نمیتوانی بزنی و این همه هم نداشتنت را بهانه میآوری؟ این من بودم و این چند روز.
در این میان، یخ زده و منتظر و پاییز زده به تمام این چند روز فکر میکنم و به لحظههایی که پاییز بودند و گذاشتم محو شوند. این گذاشتن چهقدر ملالانگیز است. فراموش کردن. فراموش. بهانه کردن. بهانه.
لحظههاییش یادم ههستست. دستت. نقاشیهای فرضیت رو زانوهام. لبخندهام. خیرهها. دستها. غوقای نور و سایههای خیابانهای انقلاب رو صورتت. مجسمههای دو عاشق وسط انقلاب . یخ زدههای گرم. آبهای انار. تنهام مگذار. به فکرهای تو سرمان. ایستگاههای قطار.
تو بلندی. آنقدر که اگر اراده کنی خورشید را جمع میکنی و توی جیبهام ودیعه میگذاری برای همهی روزها. تو زیبایی و این را خوب می.
[تو تماس میگیری و همهی کلمههای ادامهام لبخند میشوند.]
کسی پرسید: ما در تئاتر زندگی میکنیم یا تئاتر از ما جان میگیرد؟
سوال پرسیدن و به دام کشیدن یکی از چیزهایی است که بین ذات حیوان و بشر به طرز یکسانی در جریان است: شوق به دام کشیدن، میل تصاحب، حبس شدن نفس صید در گلو، نگاه معصوم چشمهاش، پرسشگری متقابل او، التماسش، دردی که از گیر افتادن میکشد و شوق دیدن رمقی که از چشمهاش میرود، آخرین سوال.
حالا من ماندهام و این دام. چندین هفته است که تلهی آهنیاش را دور مچ پام. رد کبود شدگی. ما یا تئاتر. باید بنویسم. کلمات همیشه تنها راه رهایی من بودهاند. من کلمهام و خدایان کلمه و سوالها کلمه و راه رهایی کلمه و.
باید خودم را در میان نوشتههاشان بیابم.
یکم: اوروستیا، اشیل.
هر مصیبت از مصیبت دیگر جان میگیرد.
میشود از تقدیر آسمانی گریخت؟ نمیدانم. آگاممنون میانهی ردای ارغوانیاش غرق به خون میتوانست از لبخند سنگین کلومنسترا رهایی یابد؟ با بستن چشمها؟ و دخترش چهطور؟ طفلکی که برای فرونشاندن خشمی وراء خشم طبیعت چشمهاش را بست. او باید از چه کسی میپرسید؟
و زن از چنگال عدالت پسری که به دادخواهی پدر، و پسر از اتهام الاهگان انتقام. و من. من از.
آیسخولوس ن را سبکسر و احساسگرا میپنداشت و حالا دخترکی نوپا، چندین قرن بعد از او، نشسته و خودش را آمادهی پذیرش رنج شخصیتهای پیچدهی نمایشنامهاش میداند. حال اگر بود چه میگفت؟انگار باز هم مصیبتی از مصیبتش جان گرفته.
دوم: ادیپشهریار، سوفوکل.
دانشی اندوهناک بهتر است یا جهالتی شادی آور؟
ادیپ در پی شناخت خود بود، از شهر و دیار کنده شد و انگار غباری معلق باشد پی طوفان حقیقت گشت. حقیقت راستین کدام است؟ ادیپ از خود میپرسد و سوفوکل از ما.
حالا به این فکر میکنم تا چه مقدار آمادهی دیدن خویشتن خویشام؟ همانقدری که مرا از پادشاهی مغرور به کوری سرگردانی تبدیل کند؟ وقتی ادیپ شاه حقیقت را فهمید، جهانش را دید که ناآگاهانه کمر به خونین کردن آن بسته بود، تازه توانست ببیند و این دیدن همانقدر بها داشت که نخواهد دیگر کسی را از دنیای اطراف ببیند. که خویشتن را دیدن که آگاهی، که داشتن دانشی اندوهناک، رستگاری است و تو با آن آرام میگیری.
سوم: خسیس، مولیر.
بیا اینجا دستهایت را به من نشان بده. نه! بقیهی دستهایت را.
بحث میکردیم که داستان یعنی حرکت. حالا میبینم که وقتی میان این اثر در حرکت بودم، چه چیزی برایم تغییر کرد؟ از کجا به کجا رسیدم؟ هارپاگون از همان ابتدای داستان خسیس بود و تا انتها هم همانی بود که بوده است. پس آیا این داستان بدون حرکت و تغییر است، آن هم دربارهی شخصیت اصلی؟
گمان نمیکنم. به گمانم، تغییر برای خوانندهی این چند پرده، درونی است. انگار آدمی سرش را به گریبان ببرد که ببیند کدام خصیصهاش هر ثانیه با او بودهاست و همچنان قرار است باشد؟ و همهی ما هارپاگونیم ولی در خصلتهای متفاوت.
چهارم: هملت، شکسپیر.
بودن یا نبودن مساله این است.
هملت فاضل بود؟ در مدینهی فاضلهای که نمیزیست. او بود که شاهزادهی دانمارکی بود که ماری به عظیمالجثگی کلا روی آن چمباتمه زده بود. هملت داستان تصمیمگیری ما آدمهاست. داستان اینکه قبل از انجام عملی فکر کنیم این عمل نتیجهای را در پیش دارد که از انتظار داریم یا صرفاً توهمی است از انجام عمل درست و به موقع.
شکسپیر در هملت به گمانم پیش درآمدی داشته از تئوری انتخاب. انتخاب بین بودن یا نبودن، انتقام گرفتن یا نگرفتن، و اوفیلیا را عاشق بودن یا نبودن. و این عدم قطعیت کشندهی هملت در تصمیمگیری برایمان چه میآورد؟ تصمیم یا تصمیم نگرفتن. به گمانم در هر بار مساله خیلی چیزهاست.
پنجم: مکبث، شکسپیر.
چه زشت است زیبا و چه زیباست زشت.
ملاک برای سنجیدن خوبی و بدی و زیبایی و زشتی کدام است؟ با خود فکر میکنم در ادبیات خوب و بدی وجود ندارد؛ ادبیات بازتاب جهانی است که در آن نفس میکشیم. ادبیات بازنگریستنی است به دنیای درونی و بیرونیِ آدمیان.
حال در این بین، در جایی چون مکبث، حتی عدم قطعیتم به وجود خوبی و بدی زیر سوال میرود. وقتی خوبیهای مکبث جایش را به شرارت میدهد و هیچ آبی نیست خون روی دستهای زنک را بشوید. همین که نمیدانیم آز و طمع انسانی در مقام اولیه خوب است یا بد؟ این که برای مکبث دل میسوزانم برای زنش، برای خودم، و برای آدمیان. و این ندانستن و ترحم در عین رنج متحملهاش گاهی زیباست.
ششم: کرگدن، یونسکو.
من آخرین انسانم. تا آخرش می مونم. و شروع به گریه میکند.
به نظرم حالا دیگر همهی ما و هر روز با یک کرگدن در زندگیمان مواجهایم و در خلال اینکه به آن تبدیل میشویم، شراب روزمرگی مینوشیم و از تک شاخ بودن یا دو شاخ بودن آن حرف میزنیم، بدون آنکه بدانیم کمکم گر میگیریم و پوستمان خاکستری میشود و نفسهایمان کند میشود. مهم نیست کرگدنهای شهر و زندگیهای امروز ما چه هستند. مهمتر شاید دیزی، ژان یا برانژه بودن ماست.
برانژه شاید تنها قهرمان دائمالخمر و لاابلای و بدبختی است که خودش را در خلال داستان سراسر پوچی یونسکو دوباره پیدا میکند. تنهاییاش را بعد از رفتن دیزی، اشکهاش را میدیدم و با خودم فکر میکردم چهقدر در برابر چنان کرگدننشدگیای مقاومت میکنم؟!
هفتم: دشمن مردم، ایبسن.
قویترین مردم کسی است که تنهاتر باشد.
میخواهم کمی احساساتیتر عمل کنم. من با خواندن دشمن مردم بغض کردم. نمیدانستم قرار است در زندگی استوکمان باشم یا حمامی بسازم یا چه. اما این نمایش، حرکت و خیرخواهی و مهربانیِ خود ایبسن که همان استوکمان بود مرا به شگفت آورد.
چیز دیگری هم بود. یک شاید خلاقیتی که همان ابتدا فکر میمردم قرار است با نماد و استعارهی حمام و پاکیزگی و پالاییدن روح انسان مواجهام. ولی اینطور نبود. ایبسن پایش را از استعاره و نمادگرایی فراتر گذاشت و مستقیم به همهی ما گفت: روح شما همان شهر شماست و من- ما- همان آبی هستیم که روی آلودگی روح شما میریزیم. اما اگر آلودگی تا عمق جانمان ریشه بدواند آنگاه چه؟ کاش میدانستم ایبسن حالا به روح آدمیان چهگونه مینگرد؟ بعد از این همهسال.
هشتم: در انتظار گودو، بکت
این گودو است. به موقع رسید. بالاخره نجات یافتیم.
این گودو نیست، قرار هم نیست بیاید و نجاتی.؟
برایش نوشتم: فهمیدم، بدون پروتاگونیست هم میتونیم داستان داشته باشیم. ابزوردا رو ببین.
برایم نوشت که چهطور گودوی قهرمان، ولادیمیر و بقیهی خودشان در عین تلاش برای پروتاگونیست بودن، آنتاگونیستهااند. گودو با نیامدنش، و آن دو با انتظاری که دارند و ما؟
به قول یونسکو وقتی از پوچی فراتر برویم و مرزش را در هم بشکنیم، دیگر پوچیای برایمان وجود نخواهد داشت. آیا انتظار همان پوچیاست؟
نهم: گمشدگان، بهرام بیضایی.
بعد، همچین که بلا گذشت، باز همونن که بودن. نه یوزباشی؟ همون قبلی.
من در کودکیام هراس گمشدگی را تجربه کردهام. در یک بازار شلوغ. میانهی جمعی که کسی مرا نمیشناسد، پدرم را مادرم را. حالا هم هراس گمشدگی را حس میکنم، در بین شهر، با این که میدانم کیستم و مقصدم، پدر و مادرم و. حالا دیگر همهی ما خواه ناخواه گم شدهایم.
بیضایی در این نوشته نمیخواهد بر ما احساسی را تحمیل کند، نمیگوید ببین! تنهایی، گم شدهای، خودت را و خدایت را گم کردهای. بیضایی روایت میکند و میخنداند و به فکر فرومیبرد. این تو هستی که در آخر کار عینکت را در میآوری، که دیگر آدمها را هم نبینی،که گمشدگیات را در آغوش بگیری و بگریی!
دهم: من، سوالهام.
.
تمام راه این نوشته را دویدهام. سعی کردم بگردم بین نمایشنامهها و خوانده و نخواندههام. از دویدن خستهام؟ گمان نمیکنم. از نیافتن چه؟ نیافتن مقدمهی هنوز و همیشه دویدن است.
حالا که سعیکی کردهام تا ببینم من در تئاتر یا تئاتر در من، حالا بیشتر میدانم که ماجرای این نانوشته بسیطتر از این کلمات و حرفهای ناقص دخترکی است خام دست. حالا میدانم چهقدر میتوانم ادیپ و هارپاگون و یوزباشی باشم؟ به گمانم نه.
شاید باید نمایشنویس واقعی این مونولوگ حماسی را تمام کند، نه؟
باز هم یک دام و سوال دیگر.
دارم تبدیل میشوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دستهام نگاه میکنم و چرخش فرفرهوارشان روی کاغذ، به چشمهام که از خطها جدا نمیشود، به خودم که نگاه میکنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط میخواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همهام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ میانداختم، که به جای آبی اول سبز را بفرستند. یادم نیست حال فیزیکیام چه بود ( شاید چون احساس میکنم فیزیکی برایم باقی نمانده) ولی زنی، از اتوبوسِ متوقف شده در ایستگاه نگاهم کرد، یکهو. سرش را بیهوا بالا آورد و همانطور که چیزی که در دست داشت را به نیش میکشید، مرا فروبرد به چشمهاش.
من هم نگاهش کردم. ولی اون تکان نمیخورد، نگاهش ثابت بود، (معمولن آدمها بعد از چند ثانیهای نگاهِ متقابل، خودشان و چشمانشان را میفرستند به نقطهای دور، من همیشه این دافعه را ایجاد و پراکنده میکنم ناخوداگاه) بعد خوب نگاه کردم، و دیدم انگار نیستم، نبودم، واقعن نبودم، دیدم انگار زن بدون دیدنِ من، برگهی اعلامیهی خراشیدهشده پشت سرم را نظاره میکند و در دنیای خود سِیر، حتی با آدم بغل دستیاش هم حرفی زد، شاید هم مرا نشان داد، ولی من نه، احتمال اعلامیه، یا مغازهی پشت سرم را توی با نگاهش میبلعید. چرا؟ چون متاسفانه یا خوشبختانه بله دارم برای بقیه ناپیدا هم میشوم.
و مگر تنهایی همین نیست؟ ناپیدایی بدون سر و صورت و تن، بدون بودن، بدون ناراحت شدن از حرف کسی که میخواهد تمام راهت را خراب کند، بدون دیدن، بدون نفس کشیدن. خب باز هم میتوانم دل خوش کنم که هنوز نمردهام. هنوز میتوانم بعضی حسها را تا مغز استخوان بکشم، رج به رج دلتنگی ببافم و و گاهی قالی قالی گریه درو کنم. حداقل میتوانم نسبت به بوق ناگهانِ بعد از تلفن واکنش نشان دهم و این مگر همان زنده بودن نیست؟ گیریم یک کم هم مزخرفتر. ولی ان مشان میدهد هستم، منتها تبدیل شده به تنهایی، تنهاییِ مطلق.
درباره این سایت